طلوع ام پرپر شد
گل وجودم غروب کرد
اتاقم سکوت کرد
صدایم تاریک شد
قدم هایم تنگ شد
نفسهایم را کوتاه کرد
دیگر نمی دانم که به چه دل خوش کنم
به این همه دلزدگی که هیچکدام سرجایشان نیستند
یا یارانی که یادشان رفته دلتنگی چیست !
که کنار این یکی بنشینم و با آن یکی بنویسم
۰۰:۲۶ ۸۸/۹/۲۸ - یاد
شاید گاهی باید گذشته ی اجباری را فراموش کرد تا به فردا رسید!
زندگی اینه!
شاید برای همین ورقهایی که سیاه میشوند از رد دل مشغولیهایمان